#چراغونی_پارت_24

كلافه شده بودم براي همين بهتر ديدم برم پايين ... شايد اينطوري حرفاشونو بیشتر فهمیدم

اول از نرده ها خم شدم تا ببينم دقيقا كجا هستم. پسره دقيقا روبه روي راه پله نشسته بود؛ حاج محمد و مريم جونم دقيقا روبه روش.

يه پسر هيكلي بود. چاي هم دستش بود. داشت آروم آروم چاییشو مي خورد و به حاجي كه داشت حرف ميزد نگاه ميكرد ...

هيكل پسره يكم واسم آشنا بود! همين طور استايل صورتش! يه ابرومو دادم بالا ... انگار يه جایی ديده بودمش!!

ولي كجا ...

آروم پنج تا پله رو رفتم پايين.

الان دقيقا پسره اگه يكم سرشو مي گرفت بالا راحت مي تونست منو ببينه ...

مستقيم زل زده بودم بهش. تو دلم فكر ميكردم چقدر موهاي مشكيش به پوست سفيدش مياد ...

كه همون موقع پسره چايشو برد جلوی دهنشو تو همون حالت سرشو يكم گرفت بالا تر تا راحت تر چايی رو بخوره كه چشمش خورد به من ...

هم زمان با اين كه چشماش منو ديد چاي پريد به گلوش

همه ي چاي رو مثل شلنگ آب فرستاد بيرون ...

با اين كارش حاج محمد و مريم جون با سرعت از جا هاشون بلند شدن و به طرفش رفتن ...

ولي اون هر لحظه سرخ تر مي شد ... با دستش به طرف من اشاره كرد ...

romangram.com | @romangram_com