#چراغونی_پارت_23


منتظر بودم ببينم كي جوابشو ميده كه ...

ا صداي يه پسر جوون اومد :

_اين چه حرفيه حاجی ... خدا وكيلي اگه بدونيد من تو سه روز چقد سراغتونو گرفتم ... گفتم خداي نكرده يه اتفاقي براتون افتاده

ديشب يكم سرمون خلوت شد مي خواستم بيام بهتون سر بزنم ... كه گفتم شايد خواب باشيد ديگه بابا هم گفتن .. امروز بيام ... بهتره

اين دفعه صداي مريم جون اومد :

_فداي تو بشم من مادر كه انقد مهربوني ... اگه بدوني چقدرواست نذر كرده بودم تا ببري! ...كلي نذر ادا نشده دارم واست مادر ...

.ولي اين چند روز ما اسم خودمونم يادمون نميومد مادر ...

حالا چرا چاييتو نمي خوري پسرم؟ بخور ... بخور ...

پسر بازم به حرف اومد. تو دلم گفتم چه صداي بمي داره اين پسره ....

_چشم ... مي خورم حاج خانم ... حالا كه ايشالله خيره! اتفاق بدي كه نيفتاده؟ ...

وااي ... اينا چقدر تند حرف مي زنن ...

تا ميومدم معنی یه کلمه رو تو ذهنم پیدا کنم يه كلمه ديگه مي گفتن!!!


romangram.com | @romangram_com