#چراغونی_پارت_20
مخصوصا حاج محمد رو؛ چون تمام دفتر خاطرات مادرم پر بود از "حاج محمد" كمتر مي شد كه مادرم ... بابا صداش كنه ...
يادمه چقدر لذت مي بردم وقتي سعيد دفتر خاطرات مادرمو كه دو سال پيش، تو وسايلي كه تو انباري بود پيدا كرده بودم، برام ميخوند .
سعيد تنها كسي بود كه من باهاش احساس راحتي مي كردم
اوه سعيد ... ياد سعيد منو برد به هفت سال پيش زماني كه تازه رفته بود توي 18 سالگي ...
يه پسر ايراني كه توي انگليس پزشكي مي خوند ...
چقدر دوست داشتم اين پسر ايراني برنزه رو؛ آره برنزه! به قول سعيد "تو ايران به من ميگن كاكا سياه"
گفته بود برزيليم ... منم تا مدتها دنبال اين بودم كه مگه ايران هم شهري به اسم برزيل داره؟!!!!
با یادآوری خاطرات اون موقع ها و مسخره بازيهاي سعيد لبخندي روي لبام نشست ...
بايد تو اولين فرصت بهش زنگ بزنم. مطمئنم تا الان خيلي نگرانم شده ...
سرمو چرخوندم به طرف پاتختی و دفتر خاطرات مادرمو برداشتم و چسبوندم به سينم
يه آه كشيدم ... حيف كه نمي تونستم بخونمش
همون طور كه دفتر رو به سينم چسبونده بودم روي تخت دراز كشيدم....
زل زدم به سقف ... دلم ميخواست برم حموم ... به جز همون روز اول ديگه حموم نرفته بودم
romangram.com | @romangram_com