#چراغونی_پارت_19


بعد از اون روز كه با پدربزرگ و مادربزرگم حرف زدم ...

احساس مي كنم اون چراغي كه بعد از ديدن من تو چشماشون روشن شده بود با شنيدن سرنوشت دختر و نوشون كم نور شده ...

زياد از اتاق بيرون نمي رم ...





روز اول خيلي خجالت مي كشيدم برم توي آشپزخونه و كنار اونا غذا بخورم! حتي شام نخوردم! صبحونه هم هر چي اصرار كرده بودن بازم نمي تونستم باهاشون راحت باشم

ولي ديروز وقتي موقع ناهار مريم جون و حاج محمد با دو تا سيني اومدن تو اتاقم شرمنده شدم ...

بيچاره ها وقتي ديده بودن كه من تمايلي به رفتن ندارم خودشون اومدن پيش من تا با من غذا بخورن ...

به قول حاج محمد: اين همه مدت ما نداشتيمت ... از اين به بعد يه لحظه هم ولت نمي كنيم ... پس از ما گوشه گيري نكن بابا...

اين تيكه كلامش بود هر حرفي كه مي زد اول يا آخرش يه بابا ميذاشت و من چقدر لذت مي بردم از اين بابا گفتن حاجي...

"حاج محمد" ...

نمي تونستم پدربزرگ يا مادربزرگ صداشون كنم


romangram.com | @romangram_com