#چراغونی_پارت_18

ميديدم كه مادربزرگم همش ابروهاشو بالا ميندازه که جلوی حرف زدن شوهرش رو بگيره ولي پيرمرد بدون هيچ توجه اي حرفشو زد ...

مي دونستم بالاخره وقت اون ميرسه كه باید یهشون توضیح بدم

همين كه منو بدون هيچ حرفي فقط با ديدن كارت شناساييم ... به خونشون راه داده بودن ممنونشون بودم

ولي خوب، حق داشتن بدونن كه چرا به اينجا اومدم

با تکون های دستي جلوي چشمام از فكر بيرون اومدم و تمام حواسم به دست چروكيده و سفيد مقابلم جمع شد

_ بيا بابا ... انقد فكر نكن ... حرف زدن با يه پيرمرد و پيرزن كه انقد فكر كردن نداره ...

حالا هم پاشو ...پاشو باهم بريم ... كه اين مريم خانم ما رو از گشنگي كشت ...

ميگه تا نوه ام نياد به تو هم غذا نميدم ... ميبيني ... اينم زن ما ...

بعدم بلند زد زير خنده ...

صداي اعتراض "حاج محمد"ي كه از مريم خانم بلند شد همزمان شد با قرار گرفتن دستاي من بين دست هاي مريم

خانم و حاج محمد و خندش گم شد ...

امروز سومين روزيه كه اينجام ...

به قول سعيد سرزمين مادري ...

romangram.com | @romangram_com