#چراغونی_پارت_17


_قربوني؟!!! ...

پدربزرگم گفت: آره دخترم،برای سلامتی کسی كه از سفري مياد يا يه كار بزرگي ميكنه ویا به دلایل دیگه گوسفندی

رو در راه خدا قربونی میکنن و گوشتش رو بین مردم و معمولا فقرا تقسیم میکنن ... اصلا هم ترس نداره ...

تو دلم گفتم : چه خود خواه! چرا بايد يه حيون بيچاره رو واسه همچين كارايي بكشن؟! ...

خوب مي تونن به فقيرا كمك مالي كنن...

از اين فكر يه اخم كوچيك نشست روي پيشونيم

ولي اين اخم زياد دووم نداشت و زود جاشو با حرف پدربزرگم به غم داد

_ بهتره فكرتو مشغول اين چيزا نكني عزيزم ... كم كم اين چيزارو درك ميكني

_ حالام بهتره پاشي، هم يه چيزي بخوري هم ما حرفاي زيادي داريم كه با هم بزنيم ...

خودت مي دوني كه ديشب انقد خسته بودي و بي حال که يك كلمه هم نمي تونستي حرف بزني.

درسته که حتي اگه كارت شناسايیت هم به ما نشون نميدادي به اين خون راهت ميداديم.

ولي بالاخره ما بايد بدونيم چي شده كه نوه ای که اين همه سال ندیده بودیمش حالا برگشته پیشمون اونم با اين حال...


romangram.com | @romangram_com