#چراغونی_پارت_16

خـــــــــــــــــون...

و با دستام به طرف كوچه اشاره كردم و آروم تر از قبل گفتم: كـشــتنـش!

هر دوشون به طرف پنجره برگشتن ... خودمم نيم خيز شدم و به بيرون سرک کشیدم

حالا ديگه بيشتر جمعيت رفته بودن تو خونه ... ولي اون گوسفند بيچاره هنوزم اونجا بود ... "واااااي سرم نداشت"

انقد این جمله رو بلند گفتم كه باعث شد هردو دوباره به طرفم برگردن

تو چشمام اشك جمع شده بود. من تا حالا كشته شدن يه گوسفند رو نديده بودم! ... حتي مستند حیات وحشم نمي ديدم!

ولي در عوض اطرافم انقد حيوون بود كه از مستند هم بيشتر بهم آسيب ميرسوندن

دوباره سرمو به طرف هردوشون برگردوندم؛ مادربزرگم روي تخت نشسته بود و پدربزرگم رو صندلي كنار ميز تحريري كه توي اتاق بود.

با بغض گفتم: ديديد ... حيون بيچاره رو جلوي پاهای اون پسره كشتن!! ...

اشك روي گونم افتاد ...

مادربزرگم ... دستامو گرفت و در حالي که آروم روي دستامو نوازش ميكرد گفت:

_اونا قربونی کردن

توي ذهنم دنبال معنی كلمه قربوني گشتم ولي مثل اينكه چیزی تو ذهنم نبود با يه صداي خيلي آروم از دهنم در اومد:

romangram.com | @romangram_com