#چراغونی_پارت_15


با باز شدن يه دفعه اي در اتاق يه جيغ خفه ديگه زدمو به طرف در اتاق نگاه كردم....

با ديدن پيرمرد و پيرزن، کمی خيالم راحت تر شد

هر دو شون با ترس به طرفم اومدن. مادر بزرگم بود كه به حرف اومد :

_چي شده گل دخترم ... چرا داد مي زني ؟؟

اين دفعه پدربزرگم بود كه به حرف اومد :

_ خواب بد ديدي بابا؟ …

بابا!! .... چقدر قشنگ ميگفت بابا! ...

خودمم مي دونستم الان چشمام از تعجب و ترس داره مي زنه بيرون ...

اين عادتم بود كه وقتي مي ترسيدم يا هيجان زده ميشدم چشمام به طور غیر معمولی ميزد بيرون ...

چشمامو با يه نفس عميق بستم...

ولي دوباره صحنه اي كه ديده بودم يادم اومد ... اون همه خون ...دوباره جلو چشمام جون گرفت .

چشمامو باز كردم ..اين دفعه بلند داد زدم:


romangram.com | @romangram_com