#چراغونی_پارت_13
از همون فاصله به عكس زني كه سالها آرزوم بود ببينم نگاه كردم ... كم كم تمام چيزا يادم اومد. يادم اومد
كجام ...براي چي اينجام ... براي چي از اون كشور و آدم هاش فرار كردم ...
يادم اومد ديشب بعد از ديدن پيرمرد و پيرزن انقد حالم بد بود كه داشتم به حد بيهوشي مي رسيدم
اونام انگار فهميدن! چون بدون هيچ سوالي منو آوردن تو خونه ...
دوباره رو تخت دراز كشيدم و محو عكس مادرم شد ... كم كم دوباره چشمام روي هم رفت ...
با صدا هايي كه ميومد چشمامو باز كردم اين دفعه دقيقا ميدونستم كجام؛ اينجا كجاست! ...
صدا ها خيلي بلند بود انگار مردم داشتن جيغ ميكشيدن! يا نه تشويق ميكردن! ...
صدا ها از پنجره كناری كه به تخت چسبيده بود مي اومد ...
نشستم روي تخت، نيم خيز شدم تا بيرونو ببينم. به خاطر اينكه لبه پنجره خيلي پهن بود مجبور شدم بيشتر نيم خيز
بشم
يه دستمو روي لبه پنجره گذاشتمو اون يكي رو هم روي شيشه ..
جمعيت زيادي توي خيابون جمع شده بودن ... ديگه اون چراغاي رنگي هم روشن نبودن
romangram.com | @romangram_com