#چراغونی_پارت_12

نداشتم ...داشتم؟!!!...نه اون اتاق زير پله پنجرش كجا بود! ...پس من كجام؟!! ...

سريع چشمامو باز كردمو روي تخت نشستم ... آره! من كجام؟!! ....

اطراف و نگاه كردم. تو يه اتاق حدوداً بيست متري بودم كه دو تا پنجره بزرگ داشت كه يكي روبروم و دقيقا جلوي تخت

واون يكي دقيقا سمت چپم بود؛ تختم چسبيده بود به پنجره. ...

يه در قهوه اي روشن هم سمت راستم بود ...دور تا دور اتاقو نگاه كردم. پر بود از تابلو هاي نقاشي؛ همشون آبرنگ

بود ...از نقاشيا معلوم بود که صاحبش دوست داشته تو نقاشياش از تمام فصلا حرف بزنه. چشمای در حال گردشم

روي عكس دختري ايستاد ...داشت كم كم همه چي يادم مي اومد ... پدرم ...نامادريم ...پسرش ...سعيد ....

ايران ....پدربزرگ و مادر بزرگي كه تازه ديشب ديده بودمشون ....و مادرم... آره اين عكس مادرم بود! ازش خاطره

کمی يادم مونده ... فقط ازش يه مه تو نظرم بود. يه كسي كه تمام صورتش تو مه باشه ...خوب مگه چند سالم بود؟

همش چهار سالم بود كه مرد. بعدم پدرم تمام عكساشو سوزونده بود ...

از جام بلند شدم ...كه چشمام سياهي رفت ...

افتادم روي تخت ... دستامو براي نگه داشتن خودم گذاشتم روي تخت تا ستون بدنم بشه ولي حتي دستامم

نتونست وزنمو نگه داره. پرت شدم روي تخت ... چقدر ضعيف شده بودم ...درسته از نظر جسمي خيلي ضعيف شده بودم... ولي نه تا اين حد كه نتونم خودمو نگه دارم ...

romangram.com | @romangram_com