#چراغونی_پارت_10

_سرتو بلند كن ببينم چي مي خواي اين وقت صبح بابا جان ...

سر دخترك بالا اومد تو اون كوچه روشن محمد رو برد به 25 سال پيش ...خوب يادش بود؛ چهره دختر نازنينش رو خوب يادش بود ...

نورا پيرمردي حدودا 70 ساله رو دید ... با موهاي كاملا سفيد و ريش سفيد

اون عباي قهوه اي اي كه رو دوشش انداخته بود بي نهايت چهره پيرمرد رو نوراني كرده بود ...

و محمد داشت به ياد مي آورد گريه هاي مريمش رو... كمر شكسته خودش رو...تو چهره اين دخترك كه بي شك كسي نبود جز نوهِ...

نازنينش ...دختر نازنين....

صداي دخترك اونو از تمام خاطرات بيرون كشيد

_ من نورام ....

(نتونست بگه نوتون ... نمي دونست اونا اصلا دخترشون يادشون بود كه حالا نوشون يادشون باشه )

هوا روشن شده بود ولي هنوز خورشيد توي آسمون ديده نمي شد. مي شد تو اون گرگ و ميش، حياط پر از درخت و ديد ...

محمد روي پله هاي ورودي ساختمون نشسته بود. به بخاري كه از فنجون چايي ای كه توي دستش بود خيره مونده بود ...

هنوزم باورش نمي شد

كسي كه الان توي اتاقي طبقه بالاي خونش خوابيده بود همون نوه اي باشه كه سالهاي سال آرزوی ديدنش رو

romangram.com | @romangram_com