#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_64

خنده ای از سر ذوق زدم و دستام و به هم کوبیدم.

_ خیلی خوب می تونی چشمات باز کنی‌.

کافه بود، اولین کافه ای که با هم رفته بودیم. تو همون ساعت، همون دقیقه، همون میز.

چشمام از خوشحالی برق می زد، دستش و گرفتم و فشار دادم و سر میز نشستیم.


_ تو دیوونه ای پسر.

_ همتا خانم به من قول داده بود که دیگه از این کلمه های کوچه خیابونی استفاده نکنه.

مثل بچه ها لبام و جمع کردم و گفتم: چشم استاد.

_هر لحظه بیشتر من و شگفت زده می کنی سینا.

_ اما این همش نیست.

_ پس می خوای من و سکته بدی؟

_ نگران نباش. بیمارستان همین نزدیکی هاست.

هر دومون خندیدیم.

_ دلم می خواست امروز یه جور دیگه باشه.

تکه ای از کیک رو برداشتم و تو دهنم گذاشتم و پرسیدم: مثلا چه طوری؟

_ مثلا همیشه یادمون بمونه.

_ خب الانم یادمون می مونه دیوونه.

_ همتا؟

_ تو واقعا من و دوست داری؟

چرا این سوال و پرسید ، نمی دونم، فقط می دونم که دستم لرزید و ناخودآگاه چنگال از دستم افتاد.

دوسش داشتم، خیلی زیاد، اما از گفتنش می ترسیدم. از این که واقعیت ها رو بفهمه و فکر کنه دوست داشتنم هم دروغ بوده میترسیدم.

خودم و جمع و جور کردم، چنگال و از زمین برداشتم و با خنده گفتم: هول شدم خب دیوونه.

_ جواب سوالم و نمیدی؟

_ سینا تو خیلی برای من مهمی.

نمیدونم این حس اسمش چیه؟ اما اگه دوست داشتنه، آره دوست دارم.


romangram.com | @romangraam