#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_63


چند تا تماس و پیام از سینا داشتم، می خواستم بازشون کنم که زنگ زد.

وصل کردم و با تعجب پرسیدم: تو هنوز نخوابیدی؟

_ نه. خوابم نبرد. خوش گذشت؟

_ آره خیلی خیلی خوش گذشت.

_ خداروشکر. همتا؟

_ جانم.

_ فردا میای این جا؟ یعنی میای خونه من؟

با تعجب پرسیدم، اون جا چرا؟

_ خب می خواستم باهم ناهار بخوریم. چه میدونم. گفتم شاید توام از غذاهای بیرون خسته شده باشی.

کمی من من کردم که پرسید: حرف بدی زدم؟

بهش اعتماد داشتم، بحث این حرفا نبود، تعجب کرده بودم که لحن صداش با همیشه فرق داشت.

در نهایت قبول کردم. آلارم گوشیم و روی ساعت ۱۱ تنظیم کردم تا بتونم بیدار شم.


رمان کاکتوس پارت ۵۱


همه چیز داشت خوب پیش می رفت. یا شایدم من این طوری حس میکردم.

بعد از اینکه چک رو به اشکان دادم حسابش رو با اسلانی تسویه کرد و تونست چک رو پس بگیره و دیگه دخالتی به رابطه من و سینا نداشته باشه.


تا اون روز، ۲۰ اردیبهشت.

اولین سالگرد رابطه من و سینا. یکسال رو با هم گذرونده بود، رابطه ای که جز احساساتم ، همه چیزش دروغ بود.

خودم هم نفهمیده بودم، چه طور به این جا کشید اما هر طور که بود نمی خواستم از دستش بدم. سینا شده بود تمام زندگیه من. تمام چیزهایی که همیشه آرزوش و میکردم در وجودش بود.


_ چشمات و باز نکن همتا.

_ ای بابا سینا الان با این کفشای پاشنه ده سانتی میوفتم. کجاییم؟

_ صبر کن وارد شیم. بعد می تونی باز کن.

دستام و گرفته بود و آروم دنبال خودش می کشید.


romangram.com | @romangraam