#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_59



راست می گفت، منطقی ترین حرفی بود که تو تمام این مدت از نوید می شنیدم.

ما خود کاکتوس بودیم، پر از خار، پر از درد، پر از کمبود...

حرفی برای گفتن نداشتم، از جا بلند شدم و رفتم به اتاقم.


رمان کاکتوس پارت ۴۸


زنگ خونه سینا رو زدم و تو فرصت پیش اومده آینه کوچیکی از کیفم و اوردم و به خودم نگاه کرد.

مثل همیشه آرایش کمی داشتم و صورتم ملیح شده بود.

در باز شد و وارد حیاط شدم‌. برعکس عمارت پدرش که همیشه اشکان تعریف میکرد، اصلا شاهانه نبود. یه خونه کاملا معمولی و ساده.

از پله های حیاط بالا رفتم، در ورودی خونه باز بود.

سینا رو صدا زدم و وارد شدم.

راهرو رو که رد کردم ، مات و مبهوت به نشیمن خونه نگاه می کردم.

سقف پر شده بود از بادکنک های سفید که با گل های پرپر شده قرمز روی زمین ، تصویر فوق العاده ای به وجود اورده بودن.

هیجان زده شدم و دور خودم چرخیدم.

چند دقیقه ی بعد سینا در حالی که‌ کیک کوچیکی به دستش بود وارد نشیمن شد.

_ تولد، تولد، تولدت مبارک همتا خانوم.

زبونم بند شده بود ، نمی دونستم باید چی بگم.

هیچ وقت تولدی نداشتم. چون بی اهمیت ترین روز زندگیم برای من ، روز زاده شدنم بود.

_ ممنون که به دنیا اومدی ، تا دنیای من بشی.

_ سینا من... من نمی دونم باید چی بگم.

_ شمعاتو فوت کن تا آب نشده. قبلش هم آرزو کن.

زهر خندی زدم ، چشمام و بستم وتو دلم گفتم: آرزو می کنم ، با دونستن همه حقیقت ، بازم کنارم بمونی عشق من‌.

شمع ها رو فوت کردم و گوشه ی لپم و بوسید و بغلم کرد.

تکه ی از خامه کیک برداشت و زد به صورتم و خندید.

با خنده های لعنتیش، جاش و توی قلبم بیشتر می کرد و حس می کردم من خوشبخت ترین دختر دنیام.

romangram.com | @romangraam