#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_49
دستی به صورتم کشیدم و به جاده خیره شدم.سینا تلفن و قطع کرد و دستام و گرفت.
_ میشه من و برسونی خونه؟
_ چی میگی؟ قرار بود بریم ناهار بخوریم؟
_ نه . باید برگردم. لطفا سینا.
ماشین و کنار جاده نگه داشت و به سمتم چرخید.
_ ناراحت شدی با نازنین صحبت کردم؟ همتا معذرت می خوام.
از من معذرت خواهی می کرد، بابت اشتباهی که نکرده بود، ای کاش شهامت گفتن حقیقت و داشتم.
کاش منم میتونستم تو همین لحظه ازش معذرت خواهی کنم. شاید من و درک می کرد. شاید بهم حق می داد.
_ خواهش می کنم من و برسون خونه.
_ همتا لطفا این کار و نکن. تو برای من خیلی با ارزشی.
رمان کاکتوس پارت ۴۲
صدام و بالا بردم و داد کشیدم که من و ببر خونه.
سکوت کرد و به سمت فرمون چرخید، ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
نوید روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد، سلامی کردم و روبروش نشستم .
ناخن هام و به دندون گرفتم و به اشکان زنگ می زدم.
خاموش بود. دلم می خواست بزنم زیر گریه . اما اگه این کار و می کردم باید منتظر سیلی محکمی از دستای نوید بودم.
_ چرا رنگت پریده تو؟
_ نوید نمیدونی اشکان کجاست؟ گوشیش خاموشه؟
_ نمیدونم روشنکاومد دنبالش.
. سر در گم بودم، ای کاش میتونستم با نوید حرف بزنم و بهش بگم چقد حالم بده.
_ حالت خوبه همتا؟
_ اگه نمیزنی تو گوشم ، نه خوب نیستم.
_ چیزی شده؟
romangram.com | @romangraam