#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_47


جلو تر اومد ، چونه ام با دستش بالا اورد .

_ پرسیدم چی شده؟

_ چیزی نیست نوید. چرا دیوونه بازی در میاری. از پله ها خوردم زمین.

بازوم و گرفت و کشوند تا نشیمن .

_همتا امروز از پله ها افتاده بود؟ کسی دیده؟

امیر؟ اشکان؟ پری؟ با شماهام.

اشکان از جاش بلند شد و خنده ی کوتاهی کرد‌.

_آره، همینطوره‌ . البته تقصیر من شد، همتا هول کرد و افتاد.

با چشمای درنده اش به اشکان نزدیک شد و دستش و گذاشت رو شونه ی اشکان.

_دیگه از این شوخیا نکن پسر.


رمان کاکتوس پارت ۴۰


ماه ها و هفته ها گذشت. نوید دیگه به طور کامل کار کردن بیرون از خونه رو ممنوع کرده بود‌.

با مختصر طراحی که بلد بودم، تو خونه کار انجام میدادم و گاهی هم تایپ میکردم.

همه چیز به ظاهر عادی بود اما نه برای من که نوری ته قلبم در حال روشن شدن بود، که همه چیز داشت تغییر میکرد و به کل یادم رفت برای چی وارد این بازی شدم.

مثل رویا بود کنار سینا بودن، انگار داشتم بعد از سالها عاشق شدن رو یاد می گرفتم و دوباره متولد میشدم‌.

به خودم اومدم و گفتم شاید سینا، پاداش تمام این بدی ها باشه ، شاید خدا میخواست همه چی دست به دست هم بده تا یه آدم بشه تمام هست و نیست من.

بشه انگیره ای برای ادامه این زندگی که چنگی به دل نمی زد.

بشه دلیلی برای ترک سیگار و تنهایی.

به چشماش که زل می زدم از خودم خجالت می کشیدم، وسط تابستون سرمای بدی خورده بودم. سینا نگران بالای سرم ایستاده بود، تا سرمم تموم شه.

کیفم و به دست گرفت ، نفس عمیقی کشید و در گوشم آروم گفت: دیگه تموم شد خانم بداخلاق.

فکر کنم طالع من و تو افتاده تو این بیمارستان. ۳ ، ۴ ماه پیش همین جا دستت و آتل کردی‌ که البته چقد زود گذشت.

چشمام کور شده بود و به جز محبت و داشتنش منتظر هیچ اتفاق دیگه ای از طرف خدا نبودم.

دستم و محکم گرفت و فشار داد، لبخندی زد و سوار ماشین شدیم.


romangram.com | @romangraam