#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_46

دستم و پشت سرش کشوند تا نزدیک آب.

_اشکان نکن جون همتا، من ... من میترسم.

_ بیا فقط پاهاتو بذار توی آب.

دستم و ول کرد و رفت توی دریا، تقریبا تا زانوهاش توی آب بود.

مات بهش نگاه میکردم و تپش قلبم بالا میرفت.

اومد بیرون و دستم و کشید.

بغض کرده بودم و عصبی شدم، داد کشیدم.

_ ولم کن اشکان .‌میگم میترسم. میفهمی؟

_ تو چت شده؟ آب که ترس نداره.

_ توام اگه برادرت تو آب خفه شده بود میترسیدی.


رمان کاکتوس پارت ۳۹


دفترچه رو از کیفم در اوردم، و شماره سینا رو به اشکان نشون دادم.

_ اینم از شماره آقا زاده اسلانی.

زهرخند تلخی زد و سیگارش و روشن کرد.

_ خوشحال نشدی؟

_ دارم به نوید فکر میکنم.

_ بس کن . اگه یه مشکل هم برای من پیش بیاد تو کمکم نمیکنی؟

سکوت کرد و بغلم کرد.

با کمک پری مختصر غذایی برای بچه ها درست کردیم.

جرئت روبرو شدن با نوید و نداشتم و سعی می کردم تو آشپزخونه وقت گذرونی کنم.

پری و امیر و اشکان تو نشیمن گرم صحبت شده بودن که نوید وارد آشپزخونه شد و به دستم نگاه انداخت.

_دستت چی شده؟

نگاهم و ازش گرفتم و تفتی به غذا دادم.

_چیزی نیست ، در رفته.

romangram.com | @romangraam