#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_45

سرم و بالا اوردم.

_ تو اینم میخوای دخالت کنی پسر.

_ ای کاش انقدی که با اشکان رفیق بودی، با دخترا میپریدی که طرز حرف زدنت عین پسرا نباشه.

_ راست میری، چپ میری میگی اشکان . میشه دیگه...

نذاشت حرفم و کامل کنم، ضربه ای به کنسول زد و با نگاه درنده اش به من خیره شد.

_ نه نمیشه. همتا اونجا اگه ببینم باز مثل جوجه اردک راه بیوفتی دنبال اشکان اینور اونور، من میدونم با تو.

_ مشکلش چیه خب؟

_ تو نامزد منی، دلیل نداره تو جمع انقد کنار اشکان باشی.

پوزخندی زدم و گفتم: فکر کنم خودتم باورت شده نامزدتم؟

در ضمن، این اصلا مشکل من نیست، اگه تو مشکل داری میتونی به همه بگی که دروغ گفتی.

دیگه چیزی نگفت و باز هم به جاده چشم دوخت.


ویلای قشنگی بود، چشمم که به دریا افتاد، ناخواگاه چند قدمی عقب رفتم و چشمام و بستم.

خفه شدن با آب خیلی دردناک بود و به زجری که برادرام کشیدن فکر میکردم.

به لحظه لحظه جون دادن و نفس نکشیدن.

دستش و گذاشت روی چشمام، اشکان بود، از بوی عطرش فهمیدم.

چشمام و باز کردم و به سمتش چرخیدم.

_ چرا نیومدی داخل ویلارو ببینی؟

_ داخلش که فرق نمیکنه. مهم بیرونه.

دستم و گرفت و گفت : زود باش، بریم لب دریا

سرجام ایستادم و میخ شدم.

_ نه نه من نمیام اشکان.

_ چرا؟

_‌من از آب میترسم.

_ لوس نشو. تو این دنیا نباید از هیچ چیزی بترسی.


romangram.com | @romangraam