#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_33
زول زده به چشمام، دستم و محکم گرفت و بغلم کرد.
_ معذرت میخوام همتا. من و ببخش.
از رفتارم پشیمون شده بودم، اشکام و پس زدم و لبخندی زدم.
_ دیوونه ای دیگه. زبون خوش نمیفهمی. حتما باید صدام و بکشم رو سرم.
_ بدو بریم تو ویلا که الان روشنک و نوید کل سفر و زهرمار میکنن.
همین که وارد ویلا شدیم با نگاه پر از کینه روشنک روبرو شدم.
از کنارم رد شد و تنه ای به شونم زد.
پری و امیر مشغول سیخ کردن جوجه ها بودن، اشکان و روشنک هم رفتن برای کمک بهشون.
نوید هم مثل ارباب ها روی مبل نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد.
_ فکر کنم حرف من و جدی نگرفتی همتا خانوم؟
روی مبل کنارش نشستم و سعی کردم آروم باشم.
_ نوید خان، باور کن الان به جز تو هیچکس به همچین مساله ای فک نمیکنه.
_ پس فکر کنم اگه یه نگاهی به روشنک بندازی میفهمی که اشتباه کردی.
چشمم به روشنک افتاد،
گوشه سالن روبروی اشکان ایستاده بود و انگشت اشارش و به سمت اشکان گرفته بود و شاخ و شونه میکشید.
نگاهم و به سمت نوید چرخوندم و سکوت کردم.
شایدم حق با نوید بود و رفتار من اشتباه بود.
خودم و که گذاشتم جای روشنک بهش حق دادم و همون دقیقه تصمیم گرفتم اون چند روز و کنار نوید بمونم.
امیر و نوید در حال کباب کردن جوجه ها بودن و اشکان هم گیتار به دست ترانه میخوند و ما هم همراهیش میکردیم.
_ الان که همه دور هم جمع شدیم. میخوام یه اعترافی کنم، همتا صدای فوق العاده ای داره که تا الان همگی ازش بی نصیب بودید.
از خجالت سرخ شده بودم و چشم غره ای به اشکان رفتم.
_ همتا الان میخوام که بخونی، منم ساز بزنم.
خودم باور نمیکردم اما میگفتن صدای خوبی دارم، تو مدرسه و همکلاسیام، اشکان، حتی یکبارم برای نوید خونده بودم وقتی خواب بود.
romangram.com | @romangraam