#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_31
آهی کشیدم و با حسرت گفتم: برادر بزرگم اگه بفهمه دستم شکسته ، خودشم اون یکی دست من و میشکونه که چرا حواس پرتم.
جلو تر رفتم و آروم گفتم: آخه اون قلب نداره.
از رفتارم خنده ش گرفت.
_ خب اون یکی چی؟
_ اون یکی هم که بود و نبود من براش مهم نیست.
دستم و گذاشتم زیر چونه ام و با لوندی گفتم:
_خلاصه اینکه، شاه پری قلعه دور که میگن منم.
_ خیلی خوب حالا. کیکت و بخور تا غش نکردی همینجا شاه پری.
تکه کیکی تو دهنم گذاشتم .
_ تو چی کار می کنی؟
_مثل همه آدما دنبال پول در اوردن و زندگی کردن. باز خوبه که تو دوتا برادرت کنارت هستن.
_ مگه تو خانواده نداری؟
سرش و پایین انداخت و گفت: نه.
تلفنش زنگ خورد، کنجکاوانه نگاهی به صفحه گوشیش انداختم و با شیطنت گفتم: نازنین زنگ می زنه.
حالت چهره ش عوض شد و گوشی و وصل کرد.
_ بله؟
_ نازی میشه دیگه به من زنگ نزنی؟
_ خب که چی؟ زندگی تو دیگه به من ربطی نداره.
_ آره دارم جدی می گم.
از فرصت استفاده کرده ام، آخرین نخ پاکت سیگار و از کیفم در اوردم و گذاشتم رو لبم و روشنش کردم.
_ بس کن نازنین، بس کن. حرفی بین من و تو نمونده. ازت خواهش می کنم برو دنبال زندگیت و دست از سر من بردار.
تلفنش و قطع کرد و کوبید به میز.
بهت زده به من نگاه کرد.
_ همیشه سیگار می کشی؟
romangram.com | @romangraam