#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_3


و‌ ای کاش هایی که هر لحظه بیشتر به من حمله می کردند.

لباس هام و عوض کردم و با خستگی

به سمت آشپزخونه رفتم تا برای پریسا و امیر و اشکان صبحونه آماده کنم.

یا در اصل حواسم و پرت کنم، بلکه مغز خسته ام کمی استراحت کنه.

حواسم به در اتاق نوید پرت شد ،

باز همون حس و حال..

همون لعنت ها و ای کاش ها به سراغم اومد.

یهو لیوان چای از سینی به زمین افتاد و شکست.

چشمام به اشکان افتاد که وحشت زده از خواب پرید و نیم خیز شد. دستی به موهاش کشید و گفت:

_دختر تو چیکار می کنی سر صبحی؟

گر گرفته بودم و منتظر تلنگری برای فوران شدن می گشتم.

_ ساعت ۱ظهره، تو زهرماری کوفت می کنی ساعت و تاریخ از دستت در رفته.

روی مبل نشست چند ثانیه ای به من خیره شد. متوجه عصبانیتم شده بود و سعی می کرد آرومم کنه.

با دست اشاره کرد که برم کنارش بشینم.

دستام و گرفت و نوازش کرد: همتا یه نگاه تو آینه انداختی ببینی به چه وضعی افتادی.

دوباره به در اتاق خیره شدم و چشمام و باز بسته کردم و گفتم: اشکان چطور تونست بره؟ پنچ ماه شده ولی هنوز خبری ازش نیست.

دارم دیوونه می شم، نمی دونم کجاست، حتی نمی دونم زنده است یا...؟

پوزخندی زدم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم

بخاطر یه بی ارزش، نوید و نادیده گرفتم.


رمان کاکتوس پارت ۲


من واقعا به خاطر چی نوید و از دست داده بودم؟

کسی که من و از منجلاب کشید بیرون و از من یه آدم ساخت.

دلم می خواست چشمام رو روی هم بذارم و به روزهایی فکر کنم که نوید بود.


romangram.com | @romangraam