#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_4



درست ۳ سال پیش..

یک هفته ای میشد که از خونه و دست های بی رحم پدرم فرار کرده بودم.

دختر ۲۰ ساله و بی سقف و بی پناه، بی پدر و مادر و بی کسی که این شهر کثیف روز به روز آلوده ترم میکرد.

چیکار باید می کردم؟ اصلا چه کاری از دستم بر میومد که انجام بدم.

خسته از نگاه کثافت بار و حقارت آور این مردم بی انصاف کوله ام و پشت سرم میکشیدم و قدم برمیداشتم.

اون روز نه دنبال معجزه بودم و نه فرشته نجات، من فقط گرسنه بودم و آواره.

از خستگی روی یکی از صندلی های کنار خیابون نشستم و کوله ام رو بغل گرفتم.

و به این فکر می کردم، که چند روز دیگه قراره دووم بیارم؟

یعنی سرنوشت من انقد کوتاه و تلخ نوشته شده بود؟

تو افکارم غرق شده بودم، که مرد میانسالی روی صندلی کنارم نشست و توجهم رو به سمت خودش کشوند.

به اطرافش نگاهی کرد و نزدیک ترم شد.

با حالت چندش اوردی که بوی گند عرقش از فرسخ ها قابل شناسایی بود گفت: دختر فراری هستی؟ ببینم من جا دارما. حاضرم پول خوبی هم بهت بدم.

کوله ام و محکم تر تو بغلم فشار دادم، ترسیده بودم، کمی ازش فاصله گرفتم

_ ناز نکن دیگه.

از جا پریدم و به سرعت دور شدم، و بین شلوغی خودم و گم و گور کردم.

خدایا با من قهر کردی که حتی نگاهم نمیکنی؟ آخه من چه گناهی به درگاهت کردم که این مجازاتش بود؟


رمان کاکتوس پارت ۳


خدایا خودت کمکم کن، خودت نجاتم بده و به دادم برس.

با هربار که ماشین ها کنارم ترمز می کردن، اشک توی چشمام موج میزد و ببشتر به خدا التماس میکردم.

از گرسنگی پاهام نای راه رفتن نداشت، بریده بودم و دیگه نمی تونستم ادامه بدم.

تو سرم جنگ شده بود، و با خودم کلنجار میرفتم.

چشمام و محکم بستم و فشار دادم. ای کاش مرگ ترسناک نبود، کاش می تونستم از جونم بگذرم.

چرا زنده بمونم؟ اصلا زنده بمونم که چیکار کنم؟ فوقش چند ساعت دیگه از گرسنگی میمیرم.

romangram.com | @romangraam