#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_26



قبل از بیدار شدن بچه ها، گشتی تو شهر زدیم و کلی برای صبحونه خرید کردیم.

همه چیز و روی میز چیدیم و همگی رو بیدار کردیم.

سلام خشکی به روشنک و اشکان کردم و کنار نوید نشستم، لبخند رضایت نوید هنوز جمع نشده بود که روشنک شروع به حرف زدن کرد.

_ آقا نوید، شما کی با همتا ازدواج میکنید؟

جا خوردم، چشمام و محکم باز و بسته کردم و گفتم: عزیزم این مسئله هنوز مشخص نیست.

دندوناش و روی هم سایید و به من چشم دوخت.

_ از شما سوال نکردم همتا جون.

عصبی شده بودم، و کنترلم و از دست دادم، با این حال نمیخواستم تو جمع تحقیرش کنم.

مثل برق از جام پریدم و به سمتش رفتم، مچ دستش و گرفتم و دنبال خودم کشیدم بیرون از ویلا.

قیافش جمع شده بود و عجز و ناله میکرد تا دستم و آزاد کنم.

انگشت و اشارم و بالا گرفتم و با چشمایی که از عصبانیت گرد شده بود شروع کردم.

_ ببین دختر، من رقیب تو نیستم که هر جور دلت میخواد با من حرف بزنی‌. اشکان از برادر به من نزدیکتره ، نه تو و نه نوید که نامزد منه هم نمیتونه تو این مسئله دخالت کنه. اینبار و نادیده گرفتم اما دفعه بعد این دستم و بلند میکنم و جوری میکوبم تو دهنت تا بفهمی چی باید بگی و چیو نباید.

ضربه ای به شونش زدم و با عصبانیت برگشتم به ویلا.

همه به من نگاه میکردن، هوفی کشیدم و لبخند زنان سرجام برگشتم و مشغول صبحانه میل کردن شدم.

روشنک هم چند دقیقه بعد از من وارد ویلا شد، مستقیم به اتاقش رفت و درو محکم بست.


چند روزی شمال مونده بودیم و حالم بدجور گرفته شده بود. از امر و نهی های نوید، دوری از اشکان، رفتارهای بچگانه روشنک ...

همه چی دست به دست هم داده بود که سفر خوبی رو برام رقم نزنن.

پس تصمیم گرفتیم کوله بارو جمع کنیم و برگردیم خونه.


رمان کاکتوس پارت ۲۹


از درد دستم به خودم می پیچیدم و قیافم جمع شده بود.

_ دستم و ول کن نوید. دردم گرفت‌ روانی.

_ فهمیدی یا نه؟


romangram.com | @romangraam