#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_25
کنار آب نشسته بود، تک و تنها. زانوهاشم تو بغلش جمع کرده بود.
شالی دور خودم پیچیدم و رفتم بیرون.
انقد تو افکارش غرق شده بود که حتی حضورم و حس نکرد.
کنارش نشستم و به دریا خیره شدم.
_ تو چرا بیدار شدی؟
_ به همون دلیلی که شما بیدار شدی نوید خان.
_ یعنی توام دلت بالشت و پتوی خودت و میخواد؟
خنده ای سر دادم و گفتم: این حرفا بهت نمیاد.
نفس عمیقی کشید.
_ همتا؟
_ جونم.
_ صدای دریا رو میشنوی.
_ میشنوم ولی اصلا برام جذاب نیست. چون حس میکنم صدای آب نیست، صدای دست و پا زدن برادرامه که دارن توش خفه میشن.
_ باید با ترسات روبرو شی، شکستشون بدی تا کابوس هات تموم بشه.
_ من ترسی ندارم.
_ چرا داری، تو از آب میترسی. و این نقطه ضعفت همیشه مثل سایه همراهته .
_ داری با حرفات اذیتم میکنی نوید.
_ تا زمانی که به من و خودت ثابت نکنی ترسی نداری بس نمیکنم.
صدام و بالاتر بردم و گفتم: بس کن.. میفهمی...؟ داری تحریکم میکنی که چیکار کنم که بلند شم برم تو آب.
نفهمیدم دارم چیکار میکنم، از جا بلند شدم و شالم و انداختم زمین و به طرف آب دویدم.
بدون ترس، بدون واهمه، پاهام تا زانو یا شایدم بیشتر توی آب بود.
به خودم که اومدم، دیگه نمیترسیدم و تپش قلبم بالا نمیرفت.
دستام و باز کردم و از اعماق وجودم نفسی کشیدم.
رمان کاکتوس پارت ۲۷
romangram.com | @romangraam