#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_13
با شیطنت سری تکون داد و گفت: میرم عشق و حال.
از جاش بلند شد و دستی تکون داد و از خونه بیرون رفت.
نوید سینی به دست وارد نشیمن شد ، سینی و روی میز گذاشت و نزدیکم نشست.
_ اشکان بامن زندگی میکنه.جایی برای نگرانی نیست. میتونی بهش اعتماد کنی.
_ چرا منو اوردی اینجا؟ چرا باید به تو اعتماد کنم، به دوستت اعتماد کنم؟
از جام بلند شدم و سینه سپر کردم. _اصلا تو برای چی به من اعتماد کردی؟ دست یه دزد و گرفتی اوردی تو خونت .
بلند شد و روبروم ایستاد، کمی عقب رفتم.
_ مجبوری که اعتماد کنی، از تو کوچه بودن و تو خیابون موندن که بهتره.
بیچاره میدونی دو روز دیگه تو همین خیابونا، دستمال کاغذی چند تا حیوون میشدی؟
اوردمت این جا که طعمه نشی، که گند نزنی به جوونیت ، که آدم بشی.
اگرم قراره باز چیزی از من بزنی، بزن. حداقلش یه عمر نمیسوزم که کاری از دستم بر میومد و انجام ندادم.
حرفاش از قبل آماده شده بود که انگار مخاطب اصلیش من نبودم.
تو چشماش رازی رو دفن می کرد، آدم عجیبی بود. مرموز و تو دار، از اون دسته آدما که شناخت شون دشواره.
رمان کاکتوس پارت ۱۱
آروم تر شده بودو سر جاش نشست.
_ به یکی از دوستامم سپردم، قرار شد تا فردا بهم خبر بده که بری برای کار تو دفترش.
_ چی؟ اما من که چیزی بلد نیستم.
_ خب یاد میگیری. سختته؟؟
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:
یه مقدارم بهت قرض میدم که بشه واسه خودت لباس مناسب بخری.
آخر ماهم از حقوقت پس میدی. حله؟
سرم و به معنی آره، تکون دادم. چشمام از خستگی پف کرده بود و می سوخت.
romangram.com | @romangraam