#کاکتوس
#کاکتوس_پارت_10
سرم رو بین دو دستم قرار دادم.. کلافه از زندگی و نا امید از همه چی.
_ ببین... اسمت چی بود؟
_ همتا.
_ من نمی خوام بهت آسیب بزنم. فقط می خوام کمکت کنم خلاص شی از این وضع.
یا به من اعتماد می کنی یا مجبوری که اعتماد کنی.
رمان کاکتوس پارت ۸
در ماشین و باز کردم و خواستم پیاده شم که کوله ام و کشید.
_ولم کن روانی. حتما توام جا داری، و پول خوبی هم بهم میدی.
قیافش و کج کرد و پرسید: چی؟ کی همچین حرفی بت زده؟
صداش و بالاتر برد و گفت: با توام میگم کی همچین حرفی زده.
در ماشین و بستم و گفتم: یه عوضی از مردم همین شهر.
کامی از سیگارش کشید و به خیابون خیره شد.
_ فقط یه سوال ازت میپرسم. اگه جوابت آره بود، در ماشین و باز کن و گمشو پایین.
اما اگه جوابت نه بود، به من اعتماد کن و بذار کمکت کنم.
سکوت کرده بودم و به حرفی که می خواست بزنه فکر میکردم.
_ کسی بهت دست زده؟
بغض کردم، خجالت کشیدم.
مگه من چند سالم بود؟ چقد تاب و توان داشتم ؟
سرم و انداختم پایین و زیر لبی گفتم: نه...
نمیدونم اون روز چی تو نگاهش دیدم و چطور تونستم بهش اعتماد کنم و همراهش برم،
شایدم اعتمادم به خاطر ترس از گرسنگی و گرما و سرما بود.
از تو خیابون موندن با هزار مرد و نامرد بود.
اما هرچی که هست هیچوقت از تصمیمم پشیمون نشدم.
romangram.com | @romangraam