#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_99

تای ابروم بالا رفت و قهقه ای زدم -وای خدای من! همین که تو بلدی واسه هفت پشت خوانوادمون بسه.

ایلیا با چشمایی به خون نشسته گفت-ببین بدجوری داری پا روی دم من میذاریا!

پوزخندی زدم - اخی !یک وقتی هار نشی

ایلیا-دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنیا.

من-پامو خودم تشخیص میدم که کی از گلیمم درازتر کنم کی نکنم!.هر روز داری مست و کلافه میای خونه تازه من دارم پامو از گلیمم درازتر میکنم؟

الیاس-من دوست دارم اینطوری زندگی کنم.به تو و امثال تو هم هیچ ارتباطی نداره.

من-متاسفانه باید بگم این کاری که تو میکنی مردگی هم نیست چه برسه به زندگی.

ایلیا-نوعشو دیگه خودم انتخاب میکنم.

من-هرکاری میخوای بکن.

دیگه بهش اهمیتی ندادم و کتاب و قهوه رو برداشتم و به سمت اتاقم حرکت کردم.قدمامو سریع و بلند برداشتم، موندن بیشتر جایز نبود .

وارد اتاقم شدم و درو هم قفل کردم.

صداش رو شنیدم که گفت - باید سر جاش بشونمش

محلش نذاشتم و روی تختم دراز کشیدم ، کم کم چشمام گرم شد و بخواب رفتم .

**************

با صدای خنده های دو نفر از خواب بیدار شدم.دستی به چشمای پوف کرده ام کشیدم و موهای اشفته مو از روی صورتم کنار زدم.

-وای ایلیا !

romangram.com | @romangram_com