#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_98
الیاس-پس صبر کن من میرسونمت.
مخالفت نکردم چون واقعا حس اینکه پیاده تا خونه برم رو نداشتم.
الیاس هم از روی نیمکت بلند شد و با هم به سمت ماشینش حرکت کردیم.توی مسیر هردومون سکوت کرده بودیم.به نظر میومد حال الیاس هم زیاد مساعد نباشه.توی همین افکار بودم که الیاس روبه روی در خونه ترمز کرد .
لبخند زدم -خب من برم دیگه،به امید دیدار.بای
الیاس - خداحافظ
کلید رو از توی کیفم بیرون کشیدم و در رو باز کردم .الیاس منتظر ایستاد تا من وارد خونه بشم .در با صدای تیکی باز شد.منم دستمو واسه الیاس تکون دادم اونم پاش و گذاشت رو گاز و رفت.
پا به خونه گذاشتم و کلید رو روی اپن انداختم ،وارد اتاقم شدم و لباسامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم،موهامم که زیر شال به هم ریخته بود رو باز کردم و دوباره بستم.
3
یه کتاب از توی قفسه برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.یه قهوه واسه خودم درست کردم و رفتم خودمو روی مبل،ولو کردم.
درگیر کتاب خوندن و قهوه خوردن بودم که صدای در اومد.طبق معمول همیشه ایلیا ی مست و خمار بود .من نمیدونم این میره سرکار یا خوش گذرونی !
ایلیا-سلام.
کلافه جوابش رو دادم و به ظاهر آشفته اش خیره شدم -سلام و درد.باز تو اینجوری اومدی خونه؟تو کار دیگه ای جز مست کردن نداری؟به خدا من خیلیا رو دیدم رفتن خارج ولی اینطوری مثل تو جوگیر نشدن.
خمار گفت :ببین دختر خانم،این چیزا به تو هیچ ربطی نداره.چون من هرکاری رو بخوام بکنم ، مختارم که انجام بدم،پس مثل بچه خوب بشین سرجات و حرف نزن.
اخم وحشتناکی کردم -حرف رو توی پاپتی نزن نه من.
الیاس-ببین...فک نکنم مامان و بابا به خوبی ادب رو به تو یاد داده باشن.چون اصلا درست صحبت کردن رو بلد نیستی.
romangram.com | @romangram_com