#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_97
الیاس-نکنه منظورت شکایته؟
تای ابرومو بالا انداختم -فکر نکنم راهی به جز این جلوی روم باشه.
الیاس-واقعا دلت میاد اینکارو بکنی؟ من خودم شاهد اینکه مامان و بابا حتی بیشتر از من، به تو توجه میکردن، با عشق بزرگت میکردن، بودم.
من-چرا همتون اینو میگین؟ چرا هیچکس نمیگه که اگه اونا منو دوست داشتن به ازدواج با ایلیا منو مجبور نمیکردن.اگه منو دوست داشتن، خوبی هایی رو که تا چندماهه پیش در حقم کرده بودن همرو یه جا جبرانش نمیکردن.
الیاس-تو بیا و بزرگی کن و به خاطر من اینکارو نکن.اگه منو دوست داری و قبول داری این کارو نکن باشه؟
خدایا...من چیکار کنم؟ توی بد دو راهی منو گذاشتی!
-بیا در موردش حرف نزنیم
سکوت کرد و سرش رو زیر انداخت.
من-حالا اینارو ولش کن، بعد یه مدت هم دیگه رو دیدیم، بیا در مورد خودمون حرف بزنیم ؛نه چیزای پوچ و ناراحت کننده.
به الیاس نگاه کردم.به نظر خیلی ناراحت میومد. که از وقتی که من با ایلیا ازدواج کردم، ایلیا هم خیلی ناراحت و گرفته اس !
سعی کردم خودم رو خوشحال نشون بدم.دستامو کوبیدم به هم و صدامو از ذوق پر کردم و گفتم:راستی بگو بینم تو این مدت که من نبودم چیکار میکردی؟
الیاس با صدایی پر از بغض گفت-انتظار داشتی چیکار کنم؟رقص و پایکوبی؟از وقتی تو رفتی خونه خیلی آروم شده.حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه.
ناراحت از حرفاش سرم رو زیر انداختم .چون داشتم شکسته شدن الیاس رو با چشمای خودم میدیدم.اینکه داره چه عذابی رو متحمل میشه.
از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:خب الیاس، من دیگه برم، باید برم خونه یکمی کار دارم.
الیاس-ماشین داری؟
سرمو به نشونه نه بالا انداختم .
romangram.com | @romangram_com