#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_96
دستشو حصار کمرم کرد و سرش رو ،روی سرم گذاشت - کی تموم میشه !
آهی کشیدم - چی ؟
لب زد و من متوجه نشدم .
- دوباره بگو !
الیاس غمگین تر از همیشه گفت - هیچی !
سکوت کردم که گفت - مامان و بابا دلشون برات تنگ شده !
هیچ حسی پیدا نکردم ، سرد گفتم - مهم نیست
الیاس - بیا بریم خونه ما
-که چی بشه ؟
الیاس - که باهاشون صحبت کنی !
کلافه گفتم - چی بگم ؟
الیاس - از اینکه چی به روزت اوردن!
پوزخند زدم - خودم حلش می کنم
الیاس-چطوری میخوای حلش کنی؟
-یه تصمیماتی دارم ولی هنوز توی عملی کردنشون، شک دارم.
romangram.com | @romangram_com