#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_89
سرم رو زیر انداختم و غمگین گفتم - من تنها برای دیدن مادرم و بعد از اون شکایت همراه مادرم ، پا به ازدواج کردن دادم !
عمو زیر لب گفت - شاید نباید میدادی !
ترسیدم ، به موهام چنگ انداختم . حالم اصلا مساعد نبود !
ایلیا - در هر صورت حق شکایت داره ! چون اجبارش کردن و به سن قانونی هم رسیده!
آیا دلم طاقت و دل و جرئت برای شکایت داشت ؟ اونم از عمو و زن عمویی که با عشق بزرگم کردن ؟ ولی با خود میگم الان که زندگیم رو نابود کردن !
سرم سنگین شد ، چشمام سیاهی رفت . از روی کاناپه بلند شدم - شرمنده عمو ، من برم استراحت کنم .
لبخند زد - برو دخترم ، درک می کنم .
ایلیا بلند شد - بذار قرص بیارم
آروم سرم رو تکون دادم و وارد اتاق شدم . قبل از اینکه روی تخت دراز بکشم ، ایلیا اومد و قرص استامینوفن و لیوان آبی دستم داد.
قرص رو دهنم گذاشتم و آب رو سر کشیدم - مرسی !
سری تکون داد، قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفتم - دامادی داداش دوستمه ، دوستم اصرار کرد توهم بیای
ابروهاشو بالا انداخت - دامادی داداش دوستت !
تک خنده ای کردم - آره !
نیمچه لبخندی زد - بیام که چی بشه ؟
پوفی کشیدم - میخواد ببینتت!
ایلیا - اوه ، کی هست ؟
romangram.com | @romangram_com