#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_88


ایلیا اخمی کرد - نباید می گفتی !

عمو متقابلا اخم کرد و گفت - باید بدونه ، شاید نتونه بعضی چیز هارو درست کنه ؟

عصبی دستی به گوشه لبش کشید - چه چیزایی رو ؟

سرم سنگین بود ، هنوز توان هضم جمله عمو رو نداشتم . این جمله می تونست کل فکر های ذهنیمو خراب کنه!

عمو دستی به موهاش کشید - چون از این موضوع زیاد نشنیدم ، نمیتونم مطمئن بگم. بیخیال !

با عجز گفتم - عمو !

عمو غمگین گفت - جون عمو ، زیاد مطمین نیستم . نمیخوام ذهنت درگیر بشه !

خسته چشمامو روی هم گذاشتم.

عمو - فقط میخوام بدونم ، برای زندگی الانت چه تصمیمی داری ؟

ایلیا زود تر از من جواب داد - شکایت کنه !

عمو قهقه ای زد - از شروین !

کلافه چشمامو باز کردم و به عمویی که بیشتر مجهولات گذشته رو برام مجهول تر کرده بود ، خیره شدم !

عمو - چجوری ؟

ایلیا - شکایت از اینکه ، با وجود داشتن مادر بهش دروغ گفتن که مرده ، شکایت از اینکه مجبور به ازدواج شده ، به جای مادرش براش تصمیم گرفتن !

عمو نا مطمئن گفت - به نظرتون جواب میده !


romangram.com | @romangram_com