#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_87

عمو تک خنده ای کرد - جای پسره نداشتمه!

عمو هیچ وقت به زن گرفتن ، پا نداده بود . همیشه می گفت من مردی نیستم که خودمو پا بندشون کنم . هیچ گاه نمیخواست زن و بچه ای رو به پای خودش خراب کنه !

لبخند زدم - من برم شربت بیارم

عمو - مرسی !

وارد آشپز خونه شدم و لیوان های نیزه ای رو از شربت پرتقال پر کردم و در آخر با آب مخلوطش کردم . یخ انداختم و با سینی به سمت سالن حرکت کردم .

شربت رو بینشون پخش کردم و لیوانم رو به لبام نزدیک کردم .

که عمو سوالی غیر منتظره پرسید - چی از مرگ پدرت میدونی ؟

لیوان از لبام دور شد و متعجب نگاهش کردم.

انگار عمو کمی هول شد - منطورم اینه که از شروین چی شنیدی ؟

لیوان رو روی میز گذاشتم ، نگاهی به ایلیا کردم . مثل همیشه بی تفاوت و خونسرد!

لبمو خیس کردم و گفتم - پدرم از دوری و عذاب سکته کرد و مرد !

عمو - میدونی عذاب چی ؟

- اینکه مجبور شد ، منو به عمو تقدیم کنه ، اینکه نتونست اونجور که من و مامان میخوایم ، زندگی کنیم !

عمو - شروین ، مادرت رو دوست داشت !

چشمام از زور تعجب گرد شد ، قلبم لحظه ای ایستاد ،بعد تند تند شروع به کوبیدن کرد ، باورم نمیشد . بدنم سست شد و تنها گفتم - عمو ، مامان !

عمو کلافه آهی کشید - نمیخواستم تو خماری مجهولات زندگی ات بدونی ، مطمئنم شروین متوجه میشه من بهت گفتم ، و حتما درگیری شدیدی به وجود میاد !

romangram.com | @romangram_com