#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_78


به ایلیا ی خمار نگاه کردم ، و اخم کردم . قبل از رفتن گفتم - اینقدر نخور !

متوجه نشد ،همراه عمو به سمت کاناپه های گوشه ی سالن رفتم .

روی کاناپه نشستیم ، کسی جز من و عمو نبود .

پا روی پا انداخت - خب ، تعریف کن عمو جون !

لبخندی خسته زدم - از چی بگم ؟

عمو سرش رو کمی جلو اورد - زندگیت!

دستی بین موهام کشیدم -هر قسمتش طور متفاوتی گذشت !

عمو - از اولش !

تای ابروم بالا رفت - نمی دونید!

عمو - تنها تا حدودی ، زیاد در جریان نبودم .

یاد میارم که از 8 سالگی چی به من گذشت - 8 سالم بود ، یادمه یک روز بابا عصبی اومد خونه ، داشتم با دوستم یلدا تو حیاط بازی می کردم ، هوا کمی سرد بود .

بابا عصبی منی رو که سر راهش بودم ، پس زد و سعی کرد بهم نگاه نکنه . زیاد متوجه این رفتار ها نبودم . تا صدای جر و بحث مامان و بابا رو شنیدم . هیچ کدوم از حرفایی که زده شد رو یادم نمیاد .

عمو - خب...

- فقط بعد از جر و بحث چهره ی از اشک خیس شده مامان رو دیدم ، با حالت زاری نگام می کرد . یلدا رو خونه خودشون فرستاد . محکم منو بغل کرد و هق هق هاش رو آزاد کرد . بابا عصبی و کلافه مدام به موهاش چنگ می زد . تو بغل مامانم مدام اسم عمو شروین رو می شنیدم ، و همچنین کلمه بدبخت رو ! مامانم نمیخواست حتی یک لحظه منو از خودش دور کنه ، من به اجباری که نمیدونم چی بود و چه شرطی داشت پا به خونه عمو گذاشتم .

سگرمه های عمو شهیاد درهم شد و آروم لب زد - شروین !


romangram.com | @romangram_com