#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_76


خدمتکار پشت در بود ، تعجب کردم .

-عه اینجایی ؟

خدمتکار - بله خانم منتظر شما بودم.

لبخند زدم - اسمت چیه ؟

سرش رو زیر انداخت - پریدخت، خانم !

دستش رو فشردم - خوشبختم ، دل آرام ! نیاز نیست بگی خانم .

چیزی نگفت و سکوت کرد . همراهش از پله ها پایین رفتیم ، موزیک آروم و ملایم جاش رو به موزیک زننده و تند داده بود، اخمی کردم و با چشم دنبال ایلیا گشتم.

با دیدنش همراه دوستاش و مثل همیشه جام به دست تای ابروم بالا رفت .

رو به پریدخت کردم - برو عزیزم ، میرم پیش ایلیا

پریدخت - چشم

پریدخت ازم دور شد و منم با قدم های محکم به سمت ایلیا رفتم . کمی باز بودن لباسم معذبم می کرد ، نگاه های زیادی روم بود . از عصبانیت پلک چشمم پرید .

و لعنت کردم خودمو که چرا همچین لباسی انتخاب کردم !

ایلیا با دیدنم ، به سمتم پا تند کرد . اخماش توهم بود .ایستادم ...

ایلیا - این چیه پوشیدی ؟

خسته بودم از اینکه کسی بخواد سرزنشم کنه ، بی تفاوت از کنارش گذشتم و به سمت ژیلا خندان رفتم . دلم با شال روی سرش گرفت . لحظه ای از وضع خودم خجالت کشیدم .سرم رو زیر انداختم و سلام کردم .


romangram.com | @romangram_com