#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_75

دوباره لبخند زدم و آروم گفتم - بله !

محکم منو تو آغوشش کشید - چه بزرگ شدی عمو؟

غمگین گفتم - مگه شما منو دیدید ؟

سرش رو زیر انداخت - تنها عکس بچگی هاتو !

گونه اش رو بوسیدم - خوشبختم !

کمرم رو گرفت - من بیشتر دخترم ، بیا بریم معرفیت کنم !

ایلیا بیخیال از من جدا شد و به سمت پسرا رفت .

دوشا دوش عمو حرکت می کردم ، که گفتم - عمو جون اول برم ، مانتومو در بیارم

نیم نگاهی بهم انداخت - باشه برو دخترم !

خدمتکاری رو صدا زد ، گفت - به سمت اتاق مخصوص همراهیش کن !

خدمتکار کمی خم شد و پشت کمرم رو ظاهری گرفت - دنبالم بیاید

متعجب از رفتار ها ، شونه هام رو بالا انداختم و همراهش حرکت کردم ، از پله ها بالا رفتیم ، این مجتمع واقعا خیره کننده بود .

جلوی در سفید رنگی ایستاد - بفرمایید داخل

لبخندی نمایشی زدم و وارد اتاق مجلل شدم نگاهی کوتاه به اطراف انداختم ، همه چی شیک و مرتب بود .

مانتوم رو از تنم در اوردم و روی رخت آویز ، آویزون کردم .

روبه روی آینه قرار گرفتم و دستی به موهام کشیدم ، تا کمی از آشفتگی در بیاد . گل رو کنار گوشم گذاشتم و به سمت در حرکت کردم .

romangram.com | @romangram_com