#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_74
از اتاق خارج شدم ، ایلیا نگاه گذرایی به من کرد ولی من کمی بیشتر نگاهش کردم ، کت سفید رنگ همراه با شلوارش و پیرهن مشکی جذب تنش ، خوب شده بود .
-بریم
دوشا دوش هم از خونه خارج شدیم ، سوار ماشین زانتیای سفید رنگش شدم.
گل روی سرم با شال اذیتم می کرد ، برش داشتم . تا وقتی به سالن رسیدیم ، سرم بذارم.
با رسیدن به باغ باشکوه ، بی اراده لبخند روی لبم نشست.
منتظر ایلیا نشدم و به سمت در باغ قدم بر داشتم ، که صدای محکم ایلیا باعث شد بایستم.
ایلیا - واستا باهم !
قفل ماشین رو زد و به سمتم پا تند کرد. همراهش وارد باغ شدیم و موزیک ملایمی که پخش می شد ، باعث می شد آروم بشی !
عطر خوب گل هارو که فضا رو پر کرده بود ، با ولع وارد ریه هام کردم.
مردی اتو کشیده ، با چهره ای مردانه البته کمی مسن به سمتون پا تند کرد .
تک خنده ای کرد و مردونه ایلیا رو در آغوش کشید - چطوری پسر ؟
ایلیا لبخندی زد - خوبم عمو ، شما خوبی؟.
به پشتش آروم زد - با دیدن تو بهترم
متوجه شدم عموعه، لبخندی زدم ، با متوجه شدن حضور من ، تای ابروش رو بالا داد ایلیا - دل آراس!
عمو متعجب به من خیره شد ، چشماش رنگ غم گرفت . ناباور نگام می کرد و آروم لب زد - دل آرا ! دختر شهرام !
romangram.com | @romangram_com