#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_67

مامان - میخوای چیکار کنی ؟

نا مطمئن بهش خیره شدم و لب باز کردم - شکایت !

رنگ چشماش کدر شد ، ترس توی چشماش بیداد کرد و آروم گفت - شکایت ؟

متحیر از رفتاراش گفتم - اوهوم ،شکایت از اجبار به هر کاری ، وقتی خودم مادر دارم!

مامان ترسیده گفت - واضح تر بگو

- همه ی ...

با باز شدن در ، سکوت کردم و ادامه ندادم . متعجب برگشتم، با دیدن ایلیا بلند شدم.

ایلیا خسته به سمت مامان اومد و گونه اش رو بوسید - سلام زن عمو!

مامان دستی به صورت ایلیا کشید - سلام پسرم، خسته نباشی!

ایلیا لبخند زد - سلامت باشی!

برای سلام ایلیا ، تنها سری رو تکون دادم ، نگاهی کوتاهی به مامان انداختم، هنوز حرارت ترس نگاهش ، فروکش نکرده بود ! گیج سرم رو به طرفین تکون دادم وبه سمت آشپز خونه رفتم .

با دیدن الیاس که چند بشقاب توی سینک رو می شست، تک خنده ای کردم - چه کدبانو !

با شنیدن صدام برگشت و لبخند زد .

کنارش زدم - برو سالن ، ایلیا اومد!

اخم کمرنگی کرد و گفت - چه زود

شونه هام رو بیخیال بالا انداختم - اونقدر زود نیست !

romangram.com | @romangram_com