#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_65

لب گزیدم تا مانع ریزش اشک هام بشم. خونه عمو ، هرچند ادماش الان خوب نیستن، ولی در گذشته برام کم نذاشتن، بودم دختر خونشون!

الیاس بود تنها حامی زندگیم!

قطرات اشک پیدا کردن راهی برای ریختنشون، شدم ابری که از قصه های تلخ این روزا می بارید .

سرم رو به سینه اش فشرد ، با صدایی گرفته گفت - چیشده دل آرا ؟

- ازت دور شدم!

چنگ آرومی به لباسم زد - من همیشه کنارتم، دیشب همه چی خوب پیش رفت ؟

تنها سر تکون دادم . من در برابر الیاس سست بودم ، از کنارش بودن مست می شدم ، الیاس مهربون بود و شاید فراتر از اون !

ضربه ای آروم به پشتم زد و من ازش جدا شدم.

-ایلیا کجاست ؟

با شنیدن حرف مامان ، پوزخندی کنج لبام نشست - حتما با دوستاش!

الیاس اخم کرد - اذیتت کردن ؟

سرم رو به نشونه منفی تکون دادم - نه ! فقط ازشون خوشم نیومد .

الیاس - مراسم زیاد میگیرن ، شرکت نکن بیا پیش من !

لبخندی زدم - حتما

مامان به کاناپه کنارش اشاره کرد - بیا بشین دخترم

تند گفتم - الان چای رو دم کنم ، میام

romangram.com | @romangram_com