#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_64
ا * * * * * * *
با صدای زنگ در ، دستامو خشک کردم و به سمت در سالن رفتم.در رو باز کردم با دیدنشون لبخند زدم - سلام
الیاس لبخندی زد و سرش رو تکون داد . ولیچر مامان رو هول داد .
مامان - سلام دخترم، خوبی ؟
با دیدن چهره خنده روش ، لبخند زدم - ممنون، شما چطوری؟
مامان - شکر خوبم
الیاس رو کمی کنار زدم و خودم ویلچر مامان رو به سمت سالن حرکت دادم. کنار کاناپه ایستادم و از پشت، سرم رو به گوشش نزدیک کردم - چه خوشگل شدی
روسری سرمه ای رنگش که قالب سرش شده بود،چهره اش رو بانمک نشون می داد.
با اینکه 11 سال ، از کنار مادرم بودن ، محروم بودم ، ولی همیشه روحم بهش نزدیک بود ، همیشه و هرجا با روحی که فکر می کردم کنارمه باهاش زندگی می کردم .
از عمو ناراحتم که مادرمو برام زنده تو خاک کرد و گذاشت همچین تصویری داشته باشم .این ازدواج حداقل به من فهموند که مادرم رو دارم .
عطر تنشو به ریه هام کشیدم و گونه اش رو بوسیدم - خیلی دوست دارم!
لبخند زد و دستش رو روی دستم گذاشت.
الیاس از دستشویی خارج شد ، انگار ناراحت بود . آروم از مامان جدا شدم و به سمتش قدم برداشتم .
با لبخند نگاش کردم ،بغض کردم ، دلم از دور شدن ازش تو سینه سوخت.
تنها تو چشمام خیره شد ، در یک حرکت ناگهانی بغلش کردم و به پیرهنش چنگ زدم.
romangram.com | @romangram_com