#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_56


عصبی شدم ، حق نداشت برام تصمیم بگیره !

داد زدم - میرم خونه مامانم

ایلیا کلافه گفت - نمیری، میدونی بابا هم بفهمه اجازه نمیده

عمو برای نزدیک کردن ما هرکاری می کرد ، اگر میفهمید ، اجازه نمی داد از خونه خارج بشم .

سکوت کردم و مسلما ایلیا مثبت برداشت کرد ، چشمامو روی هم گذاشتم و سعی کردم فکرمو آزاد کنم و بخوابم .

ا * * * * * * *

از صبح که خدمتکار اومده ، من پر باد روی کاناپه نشستم و به کاراش نگاه می کنم ، ایلیا ساعتای 10 صبح از خونه خارج شد ، تا مقدمات اومدنشون رو آماده کنه ، هرچه اصرار کردم الیاس هم باشه ، اجازه نداد ، و منم نتونستم دلیلش رو بفهمم.

- خانم از کدوم بشقابا استفاده می کنید ؟

سعی کردم عصبانیتم رو سر این بدبخت خالی نکنم ، به سمتش رفتم و لبخند زدم

که لبخند بر لب به چند نوع بشقاب اشاره کرد .

بشقابی از بشقاب های سفید رنگی که حاشیه های طلایی داشت ، برداشتم .

- این فکر کنم خوب باشه !

تند تایید کرد - چه زیبا پسند !

تک خنده ای کردم - ممنون

با خدمتکار که الان فهمیدم اسمش لیلاست، شروع به پخت و پز کردیم ، چند نوع غذا درست کردیم که شامل مرغ شکم پر ، قیمه و پیراشکی بود همراه با سالاد و چند نوع دسر...


romangram.com | @romangram_com