#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_54
لبخند زد - من با ناهمواری های زندگیم ساختم، دیگه چیزی برای باختن ندارم
دلم از زندگی تلخ مادر ، از سرنوشت رقم خورده ی خودم تو سینه سوخت!
از بازی زمانه ، از ازدواج به اجبار ، شروع زندگی با مردی که هیچ شناختی ازش نداشتم .
الیاس از آینه جلو بهم خیره شد و تنها نگاه صافش، کدر شد .
نگاه گذرایی بهش کردم و سرم رو زیر انداختم .
ا * * * * * * * *
خسته از غروب جمعه ی دلگیر کننده ، کتری رو روی اجاق گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم و به سمت یخچال رفتم تا کمی میوه بشورم .
- دل آرا
با شنیدن صدای ایلیا برگشتم ، موهاش رو با حوله ای خشک می کرد ، گفتم - بله !
کمی شور تو صداش بود - بچه های اونور میخوان برای کارای انتقالی بیان اینجا
تایی از ابروم بالا پرید - خب...
سری تکون داد و کلافه گفت - خب به جمالت دختر ، میان اینجا !
یک ماهی از زیر یک سقف باهاش بودن می گذشت ، اونقدر بی تفاوت زندگی میکردیم ، که حتی حضور همدیگر رو حس نمیکردیم، هردو غافل از هم به کارای روزمره می پرداختیم ، زندگی باهاش سخت نبود ، ولی نبودن یک حامی خیلی اذیتم می کرد ، از شب تنهایی می ترسیدم ، ولی ایلیا متوجه این نبود ، تفریحاتش اونقدر زیاد بود ، که تا نیمه های شب طول می کشید.
این روزا بیشتر از هر وقتی دلم الیاس شاد و شوخ می خواست ، کسی که منو از هر حصار غمی رهایی میداد .
پوزخندی زدم و گفتم - خوب به من چه !
romangram.com | @romangram_com