#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_53
ناباور گفتم - فلج...
تصویر پا های مامان تو چشمای خیس از اشک من غرق شد .
به صورتش نگاه کردم ، صورتش خیس از اشک بود ، لب گزیدم.
پرسیدم - چرا مامان
آروم گفت - تصادف کردم .
صدای ماشین اومد ، ایلیا بی توجه به همه از باغ خارج شدم ، دوباره نگاه نگرانم رو به طرف مامان سوق دادم .
با صدایی گرفته گفت - نکن اینطوری دل آرا !
زیر بغلش رو گرفتم ، دلم از بازی زمونه گرفت ، از این همه ناعادلی گرفت ، چرا خدا ...من و مامانم ؟
با صدایی پر بغض گفتم - الیاس کمک کن !
با کمک الیاس مامان رو سوار ماشین کردیم ، کنارش نشستم ، دوباره نگاهم به سمت پاهاش کشیده شد ، لب گزیدم و سرم رو به طرف پنجره گرفتم .
-حرکت کن الیاس
الیاس لبخند خسته زد - چشم
چشمه اشکم از شنیدن فلجی پای مامان جوشیده بود ، قطرات اشک بی هوا روی صورتم ریختند ، شلوار مو با دستم فشردم ، لب گزیدم تا صدای هق هق هام بلند نشه، ولی مادر فهمید و نگاه غرق در اشکش رو به من دوخت ، نگام رو به طرف پنجره کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم ، تا حداقل الیاس متوجه نشه !
مادر دستش رو به سمت بازوم اورد و آروم فشرد .
نگاهم رو به سمتش کشیدم ،که لب زد - چرا گریه دخترم ؟
لب گزیدم و آروم صداش زدم .
romangram.com | @romangram_com