#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_52
لبخند زدم - مادرمی، این چیزا برام مهم نیست !
پوزخند زد - عموت نمیذاره
شونه ام رو بی تفاوت بالا دادم - اختیارم دست تو
چیزی لب زد ، که متوجه نشدم .
ولیچر مامان رو هول دادم و از خونه باغ خارج شدم ، بی تفاوت و بدون نیم نگاهی به بقیه به سمت ماشین الیاس حرکت کردم ، انگار نه انگار که امروز مراسم عروسی من بود !
زن عمو صدام زد ، برگشتم - بله ؟
زن عمو - کجا میری ؟
لبخند مضحکی زدم - خونه مامانم
زن عمو اخم ظریفی کرد و عمو عصبی به سمت ماشینش رفت ، انگار قصد نداشتن بیشتر از این اذیتم کنن!
لبخند زدم و در ماشین رو باز کردم ، الیاس از خونه باغ خارج شد ، به سمتمون پا تند کرد .
الیاس - کمک کن سوار ماشینش کنیم
سری تکون دادم ، به مامان گفتم - مامان پا هاتو محکم بذار
الیاس ایستاد ، متعجب و غمگین نگام کرد ، مامان سرش رو زیر انداخت، با تعجب گفتم - چیشد ؟
الیاس با صدایی گرفته گفت - مادرت باهاش فلجه
قلبم ایستاد ، نا مطمئن به مامان نگاه کردم ، به پاهایی بی جونش خیره شدم ، روی زمین زانو زدم ، به پاهاش دست کشیدم ، چشمام از اشک خیس شد .
romangram.com | @romangram_com