#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_51

وارد باغ شدیم ، حالم خوب نبود ، معده ام ترش کرده بود ، از این همه اجبار به مرز جنون رسیده بودم . ایلیا خسته بود ، کلافه بود ، به سختی تحمل می کرد.

کنارش نشستم ، ناخن هامو تو دستم فرو کردم ، صورتم به قرمزی میزد ، سخت بود کنترل کردن خودم!

ایلیا کلافه دستی به موهاش کشید ، عاقد روی صندلی نشست ، شروع کرد به خوندن خطبه عقد ...

نمی شنیدم چه آوایی از بین لباش خارج میشدم ، کر شده بودم ، نمی خواستم کلمه های نابودگر زندگیم رو بشنوم ! میخواستم برای چند لحظه از این دنیا و ادماش دور باشم ، چشمامو بستم.

صدای عروس خانم ، عروس خانم سر سام آور بود ، به اجبار چشم گشودم .

نگاه سردم رو غرق ادمای پر شور اطرافم کردم ، سرد تر از هر لحظه ای ! نگام میخ نگاه مامان شد ، چشمای اشکیش برد دل خاک گرفته منو!

گرم نگاش کردم ، سردی نگام با گرمی نگاش ذوب شد .

ناغافل و ناباور جواب دادم ، تنها گفتم - با اجازه مادرم بله !

شکسته شدن قلب بقیه مهم نبود ! تنها من مادرم رو قبول دارم .

الیاس نبود ، الیاس حامی من این فضای خفه کننده رو ترک کرده بود ، ملودی چشماش از اشک خیس بود ، ولی بقیه کل میکشیدن! دل من یخ بست ، سرد شد ، اجبار رو دوست نداشتم ، ولی تحمل میکنم تا یک سال !

کلمه یک سال تو سرم اکو شد ، اونقدر اکو شد ،که مجبور شدم دستمو به سرم بگیرم .حالم مساعد نبود . عاقد بله رو از ایلیا هم گرفت و من به نام ایلیا شدم ، شدم زن مردی که تنها چند هفته اس می شناسمش ، شدم زن مردی با عقاید متفاوت ، شدم زن مردی سرد و بی احساس ، من به اجبار کنار مادرم بودن ،متهم به زن شدن هستم !

مراسم تشییع جنازه روح من به اتمام رسید ، کلافه وارد خونه باغ شدم ، ترجیح دادم ، اول لباسامو عوض کنم ، بعد حرکت کنیم ، مادر رو با ویلچر هول دادم ، وارد اتاقش کردم .

لبخند زدم - امشب میام پیش تو !

پوزخندی زد - فکر نکنم خوشت بیاد !

سرتق گفتم - مکانش برام مهم نیست

مامان سرش رو زیر انداخت - اذیت میشی!

romangram.com | @romangram_com