#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_5

چشمای زن عمو از شادی برق زد - دروغ میگی ؟

الیاس نیشخندی زد - نه بخدا

زن عمو دستشو رو بالا برد از ته دل خداروشکر کرد.

لبخندی برای تمام ذوق و شادی هاش زدم .

ایلیا پسر عمو بزرگم که 29 سالشه و تا حالا نشده که باهاش دیدار داشته باشم ، چون از وقتی به دنیا اومدم ،ایلیا تو خارج از کشو اقامت میکرده ، همراه عمو بزرگم ،فکر کنم کشور سوئد هستن!

لبخندی به روی زن عمو زدم - تبریک میگم .

زن عمو قهقه ای بلند سر داد - وای دل آرا ، نمیدونی چقدر خوشحالم ...

زن عمو رو به الیاس کرد - بابات میدونه !

الیاس - آره بهش گفتم

زن عمو مشتاق پرسد - کی میاد ؟

الیاس - هفته ی دیگ روز شنبه

زن عمو جیغی کشید - وای خدا وقت ندارم !

لبخندی زد- زن عمو اینقدر هول نباش ، مگه چیکار میخوای بکنی؟

دستاشو محکم بهم کوبید - میخوام همه فامیل رو دعوت کنم !

الیاس لبخندی به روم زد - مثل بچه ها شده

به زن عمو برای این همه خوشحالی باید حق میدادیم ، پسرش رو نتونسته بزرگ کنه ، یعنی ازش دور بوده و هر سال 2 ماه می رفت پیشش ولی موقع برگشتن عزا میگرفت ، عاشق ایلیاس!

romangram.com | @romangram_com