#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_4


انگار خیالش راحت شد چون پوفی از سر آسودگی کشید.

لبخندی زد - حالا چه خوابی دیدی ؟

گیج تر از همیشه گفتم - یک جور جدایی از مادرم ، هق هق های مادرم تو سرم اکو میشد ، مادرم مدام اسم پدرمو صدا می کرد . دلیل اینکه الان کنار شما زندگی میکنم رو نمیفهمم.

سرم رو پایین انداختم و غمگین گفتم - هیچ وقت سعی نمیکنید بهم بگید !همیشه با یک دلیل پوچ منو منحرف می کنید ! حالا بزرگ شدم حرف راست و دروغ رو میفهمم ، من این حقو دارم !

زن عمو منو تو آغوش کشید - ببخشید عزیزم ، ولی فعلا توان گفتنش رو ندارم ، تو برام مثل دخترمی پیش خودم بزرگ شدی ! ولی سخته ، خیلی سخته ...

حرفاش به استرسم دامن زد - دارید نگرانم می کنید !

بوسه ای روی گونه ام کاشت - نگران نباش ، هرکاری کنیم به صلاحته!

متوجه حرفاش نشدم تنها سرم رو تکونی دادم ، دوست نداشتم بازیچه باشم ، این حس الان کاملا مشهود بود!

با صدای باز شدن در نگاهم رو به اون سمت کشیدم ، با دیدن الیاس لبخندی زدم ، با دیدنش شاد می شدم - سلااام

تند نگاه جذابش رو به من دوخت - سلام گلی چطوری ؟

کمی جلو رفتم و دستش رو فشردم - خوبم ممنون

الیاس پسر عمو کوچیکمه که 22 سال سن داره یعنی 3 سال از من بزرگتره، پسر نجیب و پاکیه، خیلی دوسش دارم ! کم از برادر نداره ، درسته برادرم نیست ، ولی یک کسی فراتر از برادر! شاید یک حامی !

الیاس کتش رو آویزون کرد و به زن عمو گفت - سلام، مامان ، ایلیا داره برمی گرده

زن عمو لحظه ای مات الیاس شد و ناباور گفت - چی ؟

خنده ای کرد و گفت -میخوآد برای همیشه برگرده


romangram.com | @romangram_com