#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_3
عمو هول بود و نگران - باشه باشه
عمو منو بغل کرد ،زن عمو شالی روی سرم گذاشت ، چشمام روبه سیاهی می رفت ، نرسیدن هوا به شش هام حالم رو خراب تر می کرد .
زن عمو عصبی به الیاس گفت - چی کارش کردی !؟
توان دفاع از الیاس رو نداشتم ، چشمام سیاه شد و تاریکی مطلق مهمونشون!
ا * * * * * * * *
چشمامو به سختی باز کردم ، کمی سرم سنگین بود ولی طوری نیست که اذیتم کنه . موقعیت اتاقم رو تشخیص دادم منو درمونگاه بردن ، ولی حالم خوب نبود که متوجه اطرافم بشم . یاد کابوس های هرشبم می افتم ، همه چیز برام گنگه ، دوست دارم چشمامو روی هم بذارم و خواب گذشته رو دوباره ببینم!
کلافه آهی کشیدم و از روی تخت بلند شدم به سمت سالن حرکت کردم
زن عمو با دیدنم به سمتم پا تند کرد- چرا بلند شدی !
لبخند زدم - خوبم!
نگران تر از قبل پرسید - مطمئنی؟
-اوهوم
کنجکاو گفت -دیشب چه اتفاقی افتاد ؟
پر بغض و کوتاه گفتم - مادرم !
نگاهم مات نگاه ترسیده اش شد. تعجب کردم !
کنجکاو تر از قبل پرسید - مادرت ! چی ؟
مستقیم نگاش کردم - خوابش رو دیدم
romangram.com | @romangram_com