#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_49
بلند گفت - جون مامان ؟
قطرات اشک پس از پیدا کردن آزادی بیوقفه چکیدن!
لب گزیدم . آروم و با احتیاط بغلش کردم ، عطر مادرانه اش رو با ولع بوییدم .
زمزمه کردم - باورم نمیشه !
صدای هق هق های خفه اش دل نا آرومم رو نا آروم تر کرد.
ازش فاصله گرفتم ، نگاهی عمیق بهم کرد .
تلخ خندیدم - میبینی چقدر خوشگل شدم !
تنها سرش رو پایین انداخت .مهربون نگاش کردم و چونه اش رو آروم گرفتم و بالا دادم .
- این همه مدت نذاشتی کنارت باشم ، حالا حداقل بذار نگات کنم!
صدام لرزید ، نگاه گرمم رو بهش دوختم .
آروم گفت - شرمنده دخترم
پوزخند زدم - تو مجبور بودی ، مثل الان ک من مجبور به ازدواجم !
لب گزید ، قهقه ای زدم - مگه زندگی بی اجبار میشه!
دسته ی ولیچرش رو گرفتم و از پشت ،سرم رو به گوشش نزدیک کردم - فقط یک سال صبر کن ، تب این رسم مزخرف بخوابه !
میخواست چیزی بگه که پشیمون شد، لبخند زدم و به سمت در هدایتش کردم .
در رو باز کردم و مامان رو وارد سالن کردم ، ملودی و الیاس با شنیدن صدای در ، به سمتون پا تند کردن ، ملودی لبخند زد و سلام کرد - سلام بانو
romangram.com | @romangram_com