#بوسه_بر_زندگی_لعنتی__پارت_48
پوزخندی تو دلم زدم ، یک جورایی منم اجبارش کردم.
هلهله و شادی سرسام اور بود ، از این محیط شاد راضی نبودم ، چون این عقد ، عقد روزای تلخ من میشد ، مطمئنم !
نفسی گرفتم ، به اجبار بزرگتر های فامیل ، مجبور شدم همراه ایلیا برقصم، با بی میلی از جام بلند شدم ، آهنگی آروم پخش شد ، ایلیا راضی نبود ، ولی اونم مثل من مجبور بود سکوت کنه .
آروم و بی عشوه بدنم رو تکون دادم ، عادی رقصیدم ، بی هیچ شوق و ذوقی ، خسته تر از هر بار !
انگار زن عمو هم متوجه شد و ناراحت به این رقص خسته کننده خاتمه داد ، ولی فامیل های زن عمو پر شور تر بودن و میل زیادی برای رقصیدن داشتن . کمی به اطراف نگاه کردم، به بهونه دستشویی همراه ملودی از جمع دور شدیم. خواستم مادرم رو پیدا کنم ، چهره اش تو ذهنم حک شده ، پیدا کردنش راحته ، حالا چشمام از شادی دیدنش برق می زد !
چشم چشم کردم ، الیاس به سمتون اومد ، پر شور گفت - دنبالم بیاید !
ته دلم میگفت میخوآد منو ببره پیش مادرم ، الیاس به سمت خونه باغ پا تند کرد ، منو ملودی هم قدم های بلندتری برداشتیم ، دلم برای در آغوش کشیدنش پر می کشید .
وارد خونه شد ، نزدیک در اتاقی ایستاد ، لبخند زد - خودت برو .
ناباور بهش خیره شدم ، لبام به لبخند باز شد ، وجودم از بودنش مست شد !
تند در رو باز کردم ، چشمامو بستم و کمی مکث کردم .
چشمامو باز کردم ، با دیدنش قلبم ایستاد ، چهره ی شکستش دلم رو لرزوند با قدم هایی سست به سمتش رفتم .
غمگین و لبخند بر لب گفت - چه بزرگ شدی !
چشمام از اشک تر شد ، مادرم بود ، چهره اش به زیبایی جوونیش بود ، همونی که خون گریه می کرد ، همون که شوهرش رو از دست داد ، همون که من همه زندگیش بودم ، روی ویلچر نشسته بود ، شکسته بود ، قلبم از چین و چروک های صورتش تو سینه سوخت !
آغوشش رو باز کرد چشمای خمارش قالب اشک های زمردیش شد !
به سمتش پرواز کردم ، بلند اسمشو صدا زدم - ماااامان
romangram.com | @romangram_com